لبخندزنان رو کرد به من و ازم خواست باهاش برقصم. مرا در آغوش گرفت و با ملاطفت سرم را به چانهاش تکیه داد و با هم رقصیدیم. خیلی آگاه و هشیار بودم به بدنش که نزدیک بدم خودم بود. گفت : «همه این آدمها حوصلهات را سر میبرند، مگر نه؟ زنها فقط بلدند یکریز ور بزنند.» گفتم: «من هیچ وقت به یک کاباره واقعی نرفتهام. بهت زده شدهام.» خندهاش گرفت: « چقدر تو عجیبی، دومینیک. سرگرمم میکنی. بیا برویم یک جای دیگر و حرف بزنیم.»