نیافتم! نیافتم! فریاد میزنم دوستانم کجایید؟ من به «آن چیز» نیازمندم. پس، به عیادت کسانی که نمیشناسم میروم. اکنون میتوان به آنچه در گذشته گذشته و آنچه بر زمین از موسیقی در من سیلان دارد سراپا عریان بایستم. نمیهراسم! هراس! تو بعدی از زندگی من بودی که هم اندازه نیاز و کوچکی در دورهای آدم را فتح میکرد. حتی پرتویی از آفتاب دلشاد و دلیرم میکند. در بزرگترین میدان آتش از جاه، مال و نام فاصله گرفتهام و دانستم همین پرتو، حنجره قناری را به چه تب و تابی و چهچهه و هفت دهن آواز خواندنی میاندازد شنیدهای. پنجره باز باز و بفرما، بهار مبارک.