نتیجه آن ازدواج شکستخورده و همه این کلنجارها شده هیچی، شده درخت بیمیوه، شده مرد میانسال ابتری که شبها با پیژامهای گشاد دور خانهاش راه میرود، با اجاقش کلنجار میرود و بعد برای تمدد اعصابش یک کاسه گنده آجیل شور میخورد چون جایی خوانده که آجیل مسکن اندوه است. طی همین خودشناسیهای آجیلی دیگر این را فهمیدهام که برای آن ماجرا، منظورم ازدواج است، آمادگی نداشتم، چه روحی و چه پولی. الآن هم ندارم. اما سالهاست، مشخصا از 30 به این طرف، احساس میکنم آمادگی بچه را دارم. یعنی فکر میکنم پدر فوقالعادهای میشوم. فکر کنم بچه زندگیام را هم پر کند. مادرم میگوید با گربه امتحانم را پس دادهام و معلوم است پدر فوقالعادهای میشوم. بهرام نظرش برعکس است، مثلا پریروزها گفت: «همین که گربهباز شدی، خب یعنی سقفت گربه بوده، ظرفیت نهایتا گربه بوده، نه بچهی آدم.»