من در خونه رو باز کردم. به خودم گفتم این همون بوی خونهست. طبیعتا خونهای که خالی شده بود دیگه واقعا خونهی ما نبود. در اتاقها میگشتم که پر میشدن از انعکاس صدای قدمهای من. من هیچ احساس خاصی نداشتم. در واقع بیتفاوت بودم. از اتاقهایی که توشون زندگی کرده بودم میگذشتم و هیچ خاطره ای نداشتم. تلاش کردم به یاد عزیز مرحومم بیفتم ولی نتونستم...