نیمهشب از خانه بیرون زدم. بدر سرد ماه بر فراز ساختمانها میدرخشید. خیسی سیاه آسفالت، مهتاب را بازمیتابید. دود سیگار و بخار نفسهام در هم میآمیخت. در سرازیری خیابان اصلی پرهیب زنی را دیدم از دورتر میآمد. دراز و باریک بود، سایهاش درازتر. رفتم آن دست خیابان تا از کنارش که میگذرم هیکل هر چند نحیف اما مردانهام پریشانش نکند. با گامهایی بیصدا از کنارم گذشت. ترس از چشمهایش میریخت بر پیادهرو. زن یعنی اتفاق و اگر نیمهشبان او را تنها در خیابان خلوت دیدی نشان از واقعهای شوم دارد. دلی را شکسته یا دلش را شکستهاند. کسی را کشته یا میرود بکشد. ولی اگر زنی بیهوده برای هیچ در خطر نیمهشب خیابان قدم میزند که... ای وای!