زمانی که توماس در آسانسور از خواب بیدار میشود، تنها اسمش را به یاد دارد. غریبهها دورهاش کردهاند. پسرانی که آنها هم حافظهشان پاک شده است. از آشناییات خوشوقتم، شانک. به بیشه خوش اومدی. آن سوی دیوارهای سنگی سر به فلک کشیدهای که بیشه را احاطه کردهاند، هزارتویی بیانتها و مدام در حال تغییر وجود دارد. هزارتو تنها راه خروج است؛ و هیچکس زنده از آن بیرون نرفته است. همهچیز تغییر خواهد کرد. سپس دختری از راه میرسد. اولین دختر؛ و پیغامی که با خود میآورد، وحشتآور است. به یاد بیاور. زنده بمان. فرار کن.