کمک! کمک! نیکی خواب بدی دیده است؛ خواب چند گرگ بد گنده ترسناک. کمک! کمک! خواهرها و برادرهای نیکی هم از گرگها میترسند. صبر کنید بچهها! مامان خرگوش همینجاست و همه گرگها و خوابهای بد را فراری میدهد. حالا میتوانید راحت و آرام بخوابید.
روزی که مولی پرواز کرد (قصههای دوستی 6)
مولی دوست دارد به شهر بازی برود. آنجا همراه با دوستانش خیلی خوش میگذرد. با هم به اتاق خنده میروند، سوار چرخ فلک میشوند، اسبسواری میکنند و نمایش عروسکی میبینند. راستی، مولی یک سکه دارد و میتواند برای خودش و دوستانش بادکنک بخرد. چه خوب! مولی دوستان زیادی دارد و باید چندتا... ای وای! مولی کجا رفت؟
شبی که خرگوش کوچولو خوابش نمیبرد (قصههای دوستی 3)
خرگوش کوچولو توی اتاقش تنهاست و از تنهایی خوابش نمیبرد. او میخواهد در خانه دوستانش بخوابد؛ اما نمیتواند. سنجاب نصفهشب بلوط میخورد، راسو بوی بدی میدهد، جوجهتیغی تیغ پرتاب میکند، خرس خر و پف میکند و جغد شبها نمیخوابد. خرگوش کوچولو فکر میکند:«بهترین جا اتاق خودم است. تختخواب خودم.»
قرمز قرمز قرمز (قصههای دوستی 1)
لاکپشت خیلی عجله دارد. او دنبال یک چیز قرمز میگردد و وقت ندارد با کسی حرف بزند. اما چه چیز قرمزی؟ گلهای رز راکون؟ جورابهای بز؟ سقف خانه روباه؟ همه همسایهها میخواهند بدانند، برای همین دنبالش راه میافتند. وقتی لاکپشت بالاخره میایستد، هیچ چیز قرمزی وجود ندارد، اما ناگهان همه آن را میبینند؛ یک چیز قرمز قرمز قرمز.
چه فکر خوبی مولی (قصههای دوستی 7)
انگار روز خوبی برای فکر کردن نیست! مولی نمیتواند شعر بنویسد و دوستانش، خرگوشی و غازی و قورقوری و پیگی، ایده خوبی برای هدیه تولد لاکی ندارند. اما یک فکر خوب از راه میرسد! آنها با هم کار میکنند و بهترین هدیه را برای دوستانش درست میکنند؛ یک هدیه خیلی خیلی مخصوص.