من هاج و واج مانده میان برزخ شبرنگ چشمانش، تنها با خود نجوا میکنم که چرا اینگونه شد؟ اصلا کی و چهطور این اتفاق افتاد؟ من که چیزی به خاطر ندارم. فقط میدانم وقتی به خود آمدم که دلم آنگونه که باید، در کف اختیارم نبود و ضربان قلبم با طنین خوشآهنگ صدای مردانهاش اوج میگرفت و با نگاه پرجذبهاش میلرزید و با غم نهفته در پس خطوط چهرهاش، در هم فشرده میشد...