ظهر که داشتم میآمدم، به سایهام گفتم همانجا توی ایتگین منتظرم بماند تا برگردم. گفتم اینبار اهر نمیروم، میخواهم بروم تبریز. گفتم نباید با من بیاید تبریز، نباید بیاید پیش مامان جان. مامان جان فشارش بالاست، قندش بالاست، نفسش زود تنگ میشود. اما گوش نکرد لج کرد، راه افتاد دنبالم. حالا هم اینجاست. کنار دست من. بین من و عباس. ماشین که تکان میخورد، خودش را محکمتر میچسباند به من تا از او دورتر باشد. گاهی هم اصلا میآید روی پایم مینشیند. تا میبیند حواسم پرت است، دست میگذارد زیر چانهام و سرم را دوباره برمیگرداند طرف شیشه تا چشم هیچکداممان به پسر سرهنگ نیفتد.