رمان ایرانی

پاییز از پاهایم بالا می‌رود

ظهر که داشتم می‌آمدم، به سایه‌ام گفتم همان‌جا توی ایتگین منتظرم بماند تا برگردم. گفتم این‌بار اهر نمی‌روم، می‌خواهم بروم تبریز. گفتم نباید با من بیاید تبریز، نباید بیاید پیش مامان جان. مامان جان فشارش بالاست، قندش بالاست، نفسش زود تنگ می‌شود. اما گوش نکرد لج کرد، راه افتاد دنبالم. حالا هم این‌جاست. کنار دست من. بین من و عباس. ماشین که تکان می‌خورد، خودش را محکم‌تر می‌چسباند به من تا از او دورتر باشد. گاهی هم اصلا می‌آید روی پایم می‌نشیند. تا می‌بیند حواسم پرت است، دست می‌گذارد زیر چانه‌ام و سرم را دوباره برمی‌گرداند طرف شیشه تا چشم هیچ‌کدام‌مان به پسر سرهنگ نیفتد.

چشمه
9786002292629
۱۳۹۵
۱۳۶ صفحه
۱۱۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های لیلا صبوحی خامنه
سیاوش اسم بهتری بود
سیاوش اسم بهتری بود از پسری که حرفش را می‌زد چیزی در ذهنم نبود. اگر هم قبلا می‌شناختمش، در آن لحظه در مورد او حضور ذهن نداشتم. فقط یک چیز درباره‌اش برایم مسلم بود. این که آن پسر یکی از آن سایه‌های ناتمام است که یک جایشان ناقص یا قر یا سوراخ است. از آن‌ها که لنگ می‌زنند و نمی‌توانند روی پای خودشان راه ...
مشاهده تمام رمان های لیلا صبوحی خامنه
مجموعه‌ها