از پسری که حرفش را میزد چیزی در ذهنم نبود. اگر هم قبلا میشناختمش، در آن لحظه در مورد او حضور ذهن نداشتم. فقط یک چیز دربارهاش برایم مسلم بود. این که آن پسر یکی از آن سایههای ناتمام است که یک جایشان ناقص یا قر یا سوراخ است. از آنها که لنگ میزنند و نمیتوانند روی پای خودشان راه بروند و اگر نتوانی به موقع خودت را از سر راهشان کنار بکشی، میخواهند قصهشان را لای غلتکهای مغزت پرینت کنند. همان سایههایی که هنوز یک کنجشان به رنجی یا عشقی یا هر چیز دیگری روی زمین بند است. مثل خود نادیا که میگفت هنوز کنجش به آن بوی ریحان و نعنای شب آخر گیر است.