آنا در منطقه استوایی
پدر من همیشه میگفت سنت قصه خوانی در کار خونهها بر میگرده به سرخ پوستان تاینو. اون میگفت برگهای تنباکو زبان آسمان رو نجوا میکنن و سرخ پوستها با کشیدن این سیگارها و از طریق دود آنها با خدایان گفتگو میکردن. همونطور که میبینین من یه سرخپوست نیستم. مکث. بلکه یه قصه خونام و به این ترتیب یه خویشاوند ...
آناکارنینا در استوا
مارلا: هر موجودی تو زندگی رویا میبینه. یه دوچرخه رویا میبینه که یه پسر میشه، چتر رویا میبینه که بارون میشه، یه دونه مروارید رویا میبینه که یه زن میشه و صندلی رویا میبینه که آهو میشه و برمیگرده به جنگل.
افلیا: اما، دخترم، آدمهایی مثل ما... باید یادمون باشه پاهامون روی زمینه و تا وقتی زنده میمونیم که پاهامونو تو ...
پیرمردی با بالهای بزرگ
ففه: فکر میکنم اگه بهش غذا بدیم و ازش مراقبت کنیم، حالش بهتر میشه. فردا صبح باید یه تیکه نون نگه داریم که " از دور" صبحونه یه چیزی بخوره.
مومو: شاید فرشتهها نون نخورن.
ففه: شاید قهوه دوست دارن. اونا تو آسمون کافیشاپ دارن.
مومو: شایدم چیزای دیگه میخورن. مثلا ستاره یا ابر. غذاهای نامرئی مثل دعاهای پسمونده و مه.