زیرا فقط همراه دختر است که می تواند زیبایی را در نهایت آن احساس کند. در بیرون چراغها را روشن کرده بودند. مردم از کتابخانه میرفتند. دختر تکان نمیخورد و عیسابکف منتظر بود. وقتی دختر شروع به جمع کردن وسایلش کرد او نیز یادداشتهایش را به سرعت در کیفش جای داد، نمیتوانست بر ضربان قلبش حاکم باشد. سرانجام صدای تقتق پاشنههارا روی پلهها شنید و در روشنایی مات چراغ، دختر، زیبا و سبک.، مانتوی کوتاه بر تن، ظاهر شد. دختر بی آن که حرفی بزند گذشت. عیسابکف با صدایی لزان اورا صدا زد: خانم...!