باز هم باران سیلآسا میبارید، چترم را بالای سرم گرفته بودم و پر از افکار درهم و برهم در خیابان قدم میزدم، به کارت در دستم خیره شدم، کارت ویزیت وکیل پایه یکم دادگستری بود، صدای روانشناس در گوشم پیچید، گفته بود برای نجات سفتهها میتوانم روی کمکش حساب کنم، نه، من دیگر آن سفتههای لعنتی را نمیخواستم، خیلی وقت بود دیگر به آنها به طور جدی فکر نمیکردم، برگه ارجاع به روانپزشک هم در دستم بود، روی برگه نوشته بود که نشانههای اضطراب و افسردگی در من دیده میشود، پیش روانپزشک هم نمیرفتم، برگه و کارت ویزیت را در دستم مچاله کردم و داخل جوی آب انداختم.