به پرتو فکر کردم. این که چقدر از من آدمتر است. صاف و روشن و صادق همان جزئیاتی را که در زندگیمان بود به دکترش منتقل کرده بود. چیزی را در پوسته چیز دیگری پنهان نکرده بود. پرتو از دورویی من، از ریایی که در دوگانگی من بود در امان مانده بود.
بازار خوبان
مانده بودم باقی شش ماه حبس را چهطور بگذرانم. آدم بیکار زیاد فکر میکند، در زندان بیشتر. فکرهای اول شاید تنهایی در بیار باشد و حتی گاهی امیدهایی هم بدهد اما نصف شبی این فکرها که به میانه میرسند، سر بدسری برمیدارند و آدم یاد اه و تفههای زندگیاش میافتد، یاد کارهای کرده و نکرده، یاد آدمهای بیشتر ندیده، حتی ...