- گفتی امشبو با من بمون... دیگه جوانمردی نذاشت بیشتر لجبازی کنم! بهار میدانست از او چه خواسته، اما نه برای این همراهی و نه تا این مکان مقدس! اینجا خودش در امنیت خود، حتی زیر متلک یاوهگویان گذری! کمک را برای مداوای دردی خواسته بود که گذری نبود، ماندگار بود سر دلش، مثل بختک! دیگر حتی کنج چشمی سمت او نچرخاند، فقط نفس داغش را در هوایی که داشت کم کم به سمت سردی میرفت، از سینه بیرون داد و گفت: - دیر شد دیگه برای روی جوانمردی نشون دادنت! الان تا خرخره رفتم توی دردسر!