خودم را رها میکنم در گودی صندلی و سر میچسبانم به پشت سری. هوس چای میکنم. دود سیگار فضا را نقاشی کرده و از هر گوشه پوفی از دود، خیال آدم را دعوت به گپ زدن میکند. دست روی زانوی پای راست میگذارم و جلوی لرزشش را میگیرم، انگار سندرم بیقراری گرفته است. صدای محزون «گلن فری» فضا را از آن خود میکند (دیگر نباید به راه هم ادامه میدادم، تاریک شده بود) ریهها از دم عمیق، خالی نکردهام که دستی ساعدم را لمس میکند، سر میچرخانم به راست، چارلز است. لبخند میزند: «انگار خیلی خستهام مرد؟»