مجموعه داستان ایرانی

زمستان شغال

«همه‌اش از خدا می‌پرسم کی قراره این زن رنگ آسودگی ببینه. کی تشخیص می‌ده که دیگه بسه؟ چون پیمونه بعضی انگار سررفتنی نیست؛ هر چی هم که زندگی چپ و راستشون کنه. عمری گره از کار مردم باز کردی، بی‌اون که یکی ازشون بشناسی. حالا به درد من برس. به داد کسی که ظلمت کرده اگه برسی هنره.»

نیماژ
9786003674936
۱۲۰ صفحه
۳۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرهاد رفیعی
شب مارهای آبی
شب مارهای آبی پدر ملیحه قدری پا عوض کرد و رفت تو. فواد برنو رابرداشت و مسلح کرد. پدر ملیحه زیر بغل دختر را گرفت و آورد. دور سرش روسری عنابی بسته بود. به در نرسیده فواد ماشه چکاند. ملیحه از ضرب گلوله به تخت سینه‌اش از زمین بلند شد و با سر روی کف سیمانی حیاط فرود آمد.
مشاهده تمام رمان های فرهاد رفیعی
مجموعه‌ها