خیره شدم به غریبهای که در آینه بود و با من سر لج داشت. توی چشمم زلزل نگاه کرد و عین دیوانهها قهقهه زد. پرسیدم: «چرا؟ داری چی کار میکنی؟» حرفی نزد. میدانستم چه فکر میکند، میخواست بگوید که آمده تا گذشته را جبران کند. انگار دنبال بخشش بود. چقدر شبیه من بود، حتی آرزوهایش هم. انگار توی دلش را میخواندم. با این همه نزدیکی برایم غریبه بود. حتی چشمهایش را به یاد نمیآوردم. آن که در آینه التماس میکرد آمده بود، تا به خیال خودش، بار گذشته را زمین بگذارد. هر چند راضی نبودم، زن محبوس آینه مجبورم کرد. این که از ناخوشی زرنازخاتون و شکستن دل پیرزن یا تنهایی ساره بیگم بهانه آوردم، همهاش پرت و پلا بود. ته ته ماجرا برمیگشت به من توی آینه که ایستاده بود و با نگاهی مسخره و آتشی توی چشمها بهم خیره شده بود. چشمها داد میزدند: «یالا، باید بمانی. باید همه گذشته را زیر و رو کنی. باید تا آخر خط بروی.»