بزرگترین سیاهچالهها از یه ذره شروع میشد. از یه ذره کوچیک، مثل یه بار قدم زدن، مثل یه قول از زمان بچگی، مثل یه آرزوی مشترک... مثل یه نگاه پر از تردید... شروع میشد و تا همهچیز رو توی خودش فرو نمیبرد، آروم نمیگرفت.
به من بگو لیلی
چند دقیقه روی بوم قدم زد و به اطراف نگاه انداخت. این بالا آرامشش از حیاط هم بیشتر بود. سمت لبه بوم رفت و نگاهش روی ساختمونهای خلوت اطراف چرخید. گاهی کلاغی روی آنتنها و دور و بر دیشها پرسه میزد. به لبه بوم نزدیکتر شد. دیوارهای که تا زیر کمرش میرسید. کف دستهاش رو روی دیواره گذاشت و به ...
فراموشآباد
به صدای باد گوش دادم که از لابهلای شاخهها میوزید؛ از درختهایی که کمی دورتر قد علم کرده بودند. سعی کردم فکرم رو از هر چیزی دور کنم. باید عادت میکردم؛ وضع دنیا همین بود... وضع آدمها. انگار همیشه بعد از تموم شدن هر چیزی میفهمیدیم خیلی کم بود. بعد از رفتن هر آدمی میفهمیدیم خیلی کم بود. بعد از ...