مارینکا دلش یک زندگی عادی میخواهد، دلش میخواهد خانهای معمولی داشته باشد و سالها یک جای ثابت زندگی کند تا بتواند برای خودش دوستانی دست و پا کند. اما خانه دخترک قصه ما یک جفت پای مرغی دارد که دو سه باری در سال، بیآنکه از قبل بگوید، نیمههای شب روی پاهایش بلند میشود، راهش را میگیرد و میرود. خب، آخر مادربزرگ مارینکا یک بابایاگا است که دست مردگان را میگیرد و آنها را از دروازه این دنیا به آن دنیا میفرستد. مارینکا دلش میخواهد سرنوشتش را تغییر بدهد. او دوست ندارد بابایاگای بعدی باشد. اما به نظر میرسد این خانه پامرغی، خواب دیگری برای او دیده...