وقتی آسانسور در طبقه همکف ایستاد و بهادر بیرون آمد یک لحظه نگاهش به دری افتاد که بالای آن نوشته بود: «صحنه». آیا باید از تالار خارج میشد و از راهی که آمده بود برمیگشت یا به خود جرات میداد و آن در، در جادویی، که حد فاصل خیال و واقعیت بود را باز میکرد تا ببیند این تالار و صحنه اپرا چه جور جایی است که او باید بقیه عمرش را در آن کار کند... در را که باز کرد خودش را در تالاری دید که فقط عکس شبیه به آن را در مجلات دیده بود. تالاری به زیبایی و محسورکنندگی زنی که دید و مهرش را به دل گرفت. نفس عمیقی کشید. بوی خوبی میداد. بوی هنر، بوی آواز، بوی موسیقی، بوی عشق، بوی مهربانی، بوی لبخند و اشکی که نتوانست کنترلش کند و گونههایش را خیس کرد...