در دلش هزار کار نکرده و هزار حرف نزده مانده بود و آه که این لعنتیهای سر دلش مانده، نمیگذاشتند سرش را بگذارد و بمیرد! سالها بود که احساس میکرد تا یا سر پیدایش نشود و تا این عشق و این نفرت را پرت نکند توی صورت او، این نفسها که میآید و میرود شکنجه میماند و تمام نمیشود.