«... در چشمهای سرخ اسب سفید قاسم، درختان خرما سینه میزدند. آسیه گیسهای بافتهاش را انداخت پشت کتف و از پنجره سرک کشید. قاسم بدون این که قاب پنجره را نگاه کند دلش پایین ریخت. پنجره چوبی و بسته و بوی اسپند از روی سنگفرش و دهل و اسب رد شد. پیچید لابهلای نخلستان. قاسم تندتند یال و دم اسب را حنا مالید و روی گردنش دعا نوشت تا تن درددار اسب را از میانه حوضچه لجن رد کنند. پرچمهای سیاه که از در و بام خانهها معلق مانده بود و باد رویشان نوحه میخواند، میگفت که چیزی به محرم نمانده است. صابر، پشت یکی از پرچمهای سبز ایستاد و برای ساجد رجز خواند. ابرک سرش را پایین انداخت و رفت تا میانه مه و دود اسپند و بیرقهای سرخ گم شود. در چوبی سقاخانه نیمهباز شد و دستی لرزان کاسهای خون به حنانه تعارف کرد.»