اونقدر جا خوردم که گوله جیوه از دستم ول شد روی زمین و قل خورد لای چمنکاری حیاط و دیگه گمش کردم! انگشترمم... دیگه انگشتر نبود و دیگه هیچوقتم انگشتر نشد برام! جیوه طوری رینگ انگشتر طلامو خورده بود، که دیگه حتی نمیشد سرشو به هم جوش داد، یه بخشی از طلا رو جیوه از بین برده بود! انگشترمو خیلی دوست داشتم، بهش دل بسته بودم... بعدش، دیگه نه اون گوله فریبنده رو داشتم، نه انگشترمو تونستم داشته باشم و دستش کنم! فرهاد در حد بضاعتش که چشمانش باید به خیابان میماند، فقط چشم غرهای نصیب طلا کرد و شاکی پرسید: - صبر کن ببینم! الان من قراره تو رو بخورم؟! - داشتم درباره جیوه و طلا حرف میزدم! اگه من طلا باشم و تو جیوه، شک نکن که نابودم میکنی!