همه وجودش بیدریغ کسی را میطلبید تا برای همه عمر، رنجیدگیهای جان خستهاش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، همدم، و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به همان آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند... با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی... درد غریبی در بین قربا... دلش مدارایی عاشقانه میخواست... مدارایی صمیمانه و پر از عطوفت ... و شهرزاد آن کسی بود که میتوانست همه اینها را مثل گنج گرانبهایی به او هدیه دهد،... پتانسیلش را داشت،