نینی موشی همسایه نینی آدم بود.
آنها با هم حرف میزدند و میخندیدند.
نینی موشی گفت: «من میپرم بالا، آسمان را میگیرم.»
نینی آدم ها ها ها خندید و گفت: «من به آسمان میگویم برو بالاتر، تا دست تو بهش نرسه.»
نینی موشی هه هه هه خندید و گفت...
نینی آدم و نینی خرسی
نینی خرسی با نینی آدم دوست شد.
سوار کالسکه اسباببازیهایش شد.
نینی آدم، کالسکه را بست به سهچرخهاش و راننده شد.
نینی خرسی گفت: «بیب بیب، آمیب. بیب بیب، آمیب!»
نینی آدم راه افتاد. کالسکه هم دنبالش راه افتاد.
یک ذره که ذفت، کالسکه ایستاد؛ راه نرفت.
نینی آدم گفت: «وای! کالسکهام خراب شد.»
نینی خرسی از کالسکه آمد پایین. ...
نینی آدم و نینی پیشی
نینی پیشی و نینی آدم توی چمنها دنبالبازی میکردند.
یکهو نینی پیشی ایستاد و گفت: «من همین حالا یه دوست تازه پیدا کردم. اگه گفتی دوستم کیه؟»
نینی آدم گفت: «نینی پیشی همسایه؟»
نینی پیشی گفت: «نه نه نه! سبیل و گوش نداره.»
نینی آدم گفت: «پس چی داره؟»
نینی پیشی گفت...