نینی خرسی با نینی آدم دوست شد. سوار کالسکه اسباببازیهایش شد. نینی آدم، کالسکه را بست به سهچرخهاش و راننده شد. نینی خرسی گفت: «بیب بیب، آمیب. بیب بیب، آمیب!» نینی آدم راه افتاد. کالسکه هم دنبالش راه افتاد. یک ذره که ذفت، کالسکه ایستاد؛ راه نرفت. نینی آدم گفت: «وای! کالسکهام خراب شد.» نینی خرسی از کالسکه آمد پایین. خوب نگاهش کرد. یک سنگ کوچولو جلوی چرخ کالسکه پیدا کرد. سنگ را برداشت...