پایان راه نزدیک است. لوگن نهانگشتی شاید تنها یک نبرد پیش رو داشته باشد ولی قرار است که بزرگترین نبرد زندگیاش باشد. جنگ در پهنه سرزمین شمالی با شدت ادامه دارد، پادشاه مردم شمال هنوز محکم و پابرجا ایستاده است و تنها یک مرد وجود دارد که میتواند جلوی او را بگیرد. قدیمیترین دوستش، و قدیمیترین دشمنش. اکنون زمان آن رسیده که نهانگشتی خونخوار به خانه بازگردد. فرمانده گلوکتا که اربابان بسیار و وقت کمی دارد، مشغول نوع دیگری از جنگ است. جنگی مخفیانه که در آن هیچکس امنیت ندارد و به هیچکس نمیتوان اعتماد کرد. روزهایی که شمشیر به دست میگرفت را مدتهاست که پشت سر گذاشته، ولی به حقالسکوت گرفتن، تهدید کردن و شکنجه کردن هنوز میتوان اتکا کرد. جیزال دن لوتار به این نتیجه رسیده که کسب افتخار بیش از حد دردناک است و به زندگی نظامی پشت میکند تا یک زندگی ساده همراه با زنی داشته باشد که عاشقش است. ولی عشق هم میتواند دردناک باشد و افتخار، عادت کثیفی دارد و خودش را به کسی تحمیل میکند که کمتر از همه آن را میخواهد. وقتی که پادشاه سرزمینهای متحد در بستر مرگ است، رعیتها سر به شورش میگذارند و نجیبزادگان از سر و کول هم بالا میروند تا تاج او را بربایند. هیچکس سایه جنگی را باور ندارد که شروع به خزیدن در قلب سرزمینهای متحد کرده است. نخستین ساحران، مانند همیشه، نقشهای برای نجات دنیا دارد. البته خطراتی وجود دارد ولی با این همه، هیچ خطری بزرگتر نیست از شکستن نخستین قانون...