ایستر: «... قصه مادرم تاملیست بر کهنسالی در جامعه امروز، درباره تنهایی و جداییای که امروز در جامعه وجود دارد. هیچکس پیر به دنیا نمیآید. روز هفتم، هشتم، نهم، دهم، روزها، روزها، روزها... فکر میکنم دارم دیوانه میشوم. نمیفهمم به کجا تعلق دارم. اوتا: چون که تو تعلقی نداری مامان، تو یک کولی پیری. خیلی جاها زندگی کردهای، حتی در تریلرتام...»