گوش به رود سپردند.آوای بسیارآهنگ رود به نرمی بهگوش میرسید.سیدارتها در آب روان نگریست و پیش چشمش صورتهایی نقش بست. صورت پدرش را دید که تنها بود ،در ماتم پسرش پیر شده، و صورت خود را دید که تنها بود، او نیز در بند اشتیاق فرزند دور شدهاش اسیر. پسرش را دید که او نیز تنها بود و با شوری بسیار بر راه گدازان امیال جوان خویش میشتابید. هر یک از آنها روی به سوی مقصود داشتند و مقهور آن بودند و هر یک در رنج. رود با آوای رنج مینالید. سیدارتها کتابی است در ستایش بودا که راه خویش را پیگیرانه و بیهیچ سستی تا به آخر دنبال کرد، کتابی در ستایش خویشتن باوری و استقلال رای.