با اینکه میدانستم عاشق بیقرار آن دختر ارمنی است، اما میخواستم به زبان بیاورد و به عجز بیفتد و بخواهد که بگذارم عصرها برود. پدر نتوانسته بود او را به عجز آورد و من میخواستم این کار را بکنم. دلم میخواست جوری رفتار کنم که صبحها پاشنه در حجره را ماچ کند و بیاید تو، مثل موم در دستهام بچرخد و شب همراه من به خانه بیاید.