تلفنم رو از جیبم کشیدم بیرون و عکسها رو رد کردم تا به عکسهای مورد علاقهم از سم رسیدم که با یونیفرم سبز تیرهش روی تراس نشسته بود. تازه کارش تمام شده بود و چای مینوشید، درحالیکه به من لبخند میزد. خورشید پایین پشت سرش بود و یادم میآد که داشتم به خورشید نگاه میکردم که چطوری پایین میرفت. چایی من روی طاقچهی پشت سرم سرد میشد، درحالیکه سم با صبوری نشسته بود تا من ازش عکس بگیرم. "خیلی خوشتیپه! اونم میآد نیویورک؟"
اون شب خواب ویل رو دیدم. خیلی کم خوابش رو میدیدم. روزهای اولی که اونو از دست داده بودم، اونقدر غمگین بودم که فکر میکردم یه نفر درست تو درونم یه سوراخ درست کرده. وقتی با سم آشنا شدم، خوابها متوقف شدن. اما دوباره خوابش رو دیدم. بعضی وقتها، اونقدر زنده و واقعی بهنظر میرسید که انگار واقعاً جلوی من وایساده بود.