اگر پایم این شکلی بود شاید مام سرم فریاد نمیکشید.
جراحی اثر کرده بود.
دیگر پاچنبری نبودم.
پاهایم تار شدند، بعد واضح شدند، بعد دوباره تار شدند. قلمبه قلمبه اشک از چشم هایم میر یخت. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود کله پا شوم. ولی سوزان بازو هایش را اداخت دورم. همان طوری بغلم کرد که آن روز صبح توی لندن بغلم کرده بود. صبحی که بعد از بمباران پیدایمان کرده بود. زنده.
یواش تو گوشم گفت: "تو رو نمیدونم ولی من دارم به این بغل کردنا عادت میکنم." خنده ام گرفت، با اینکه داشتم اشک میریختم. ایستادم و گریه کردم و ایستادم و گریه کردم و ایستادم و ایستادم و ایستادم.