پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
بریدههایی از رمان جنگی که بالاخره نجاتم داد
نوشته کیمبرلی بروبیکر بردلی
اگر پایم این شکلی بود شاید مام سرم فریاد نمیکشید.
جراحی اثر کرده بود.
دیگر پاچنبری نبودم.
پاهایم تار شدند، بعد واضح شدند، بعد دوباره تار شدند. قلمبه قلمبه اشک از چشم هایم میر یخت. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود کله پا شوم. ولی سوزان بازو هایش را اداخت دورم. همان طوری بغلم کرد که آن روز صبح توی لندن بغلم کرده بود. صبحی که بعد از بمباران پیدایمان کرده بود. زنده.
یواش تو گوشم گفت: «تو رو نمیدونم ولی من دارم به این بغل کردنا عادت میکنم.» خنده ام گرفت، با اینکه داشتم اشک میریختم. ایستادم و گریه کردم و ایستادم و گریه کردم و ایستادم و ایستادم و ایستادم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
سوزان گفت: «اراده.»
گفتم: «یعنی ممنون بودن؟»
سوزان سر تکان داد. «بعضی وقت ها.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
منظورش را میفهمیدم. حال آدم بهتر میشد، وقتی میدانستی هنوز هم دشتهای سبز وجود دارد و بچههای بی باکی که میخندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت میخواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». میخواست با رنگ روی دمش بنویسد.
هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و میخواستم شما هم بدانید. و اگر میتوانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر میکنم جان دلش میخواست او بداند. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
خلبان بودن بعد از مدتی خیلی سخت میشود، هر شب پرواز کردن و بعضی وقتها همه ی هواپیماها برنمی گردند. کم کم فکر میکنی بعدی تویی، هر شب، و این پیرت میکند، از درون میخوردت. دقیقا ترس نیست، بیشتر این است که نمیتوانی این همه صبر را تحمل کنی. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا میترسی؟»
گفتم: «من نمیترسم. من هیچ وقت نمیترسم.»
گفت: «آها. میگی پات هم مشکلی نداره.»
گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.»
تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوما باورشان نداریم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی