پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
armita1224
۱۲ نقل قول
از ۴ رمان و ۴ نویسنده
اگر پایم این شکلی بود شاید مام سرم فریاد نمیکشید.
جراحی اثر کرده بود.
دیگر پاچنبری نبودم.
پاهایم تار شدند، بعد واضح شدند، بعد دوباره تار شدند. قلمبه قلمبه اشک از چشم هایم میر یخت. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود کله پا شوم. ولی سوزان بازو هایش را اداخت دورم. همان طوری بغلم کرد که آن روز صبح توی لندن بغلم کرده بود. صبحی که بعد از بمباران پیدایمان کرده بود. زنده.
یواش تو گوشم گفت: «تو رو نمیدونم ولی من دارم به این بغل کردنا عادت میکنم.» خنده ام گرفت، با اینکه داشتم اشک میریختم. ایستادم و گریه کردم و ایستادم و گریه کردم و ایستادم و ایستادم و ایستادم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
سوزان گفت: «اراده.»
گفتم: «یعنی ممنون بودن؟»
سوزان سر تکان داد. «بعضی وقت ها.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
منظورش را میفهمیدم. حال آدم بهتر میشد، وقتی میدانستی هنوز هم دشتهای سبز وجود دارد و بچههای بی باکی که میخندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت میخواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». میخواست با رنگ روی دمش بنویسد.
هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و میخواستم شما هم بدانید. و اگر میتوانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر میکنم جان دلش میخواست او بداند. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
خلبان بودن بعد از مدتی خیلی سخت میشود، هر شب پرواز کردن و بعضی وقتها همه ی هواپیماها برنمی گردند. کم کم فکر میکنی بعدی تویی، هر شب، و این پیرت میکند، از درون میخوردت. دقیقا ترس نیست، بیشتر این است که نمیتوانی این همه صبر را تحمل کنی. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا میترسی؟»
گفتم: «من نمیترسم. من هیچ وقت نمیترسم.»
گفت: «آها. میگی پات هم مشکلی نداره.»
گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.»
تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوما باورشان نداریم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
دکتر زینچنگو گفت: متاسفم خانم مارجوری مالدار، شما ننوشتین سه شنبه ی اعتراف، سال 1497.
-می دونم. چون این جواب چندان دقیق نیست!
-ببخشین؟
آقای لمونچلو کلاه ش را برداشت.
-درست نشنیدم، چون این کلاه اومده بود روی گوشام! میخواین بگین کتابدار ارشد من، دکتر یانینا زینچنگو، توی تشخیص پاسخ «سه شنبه ی اعتراف، سال 1497» اشتباه کرده؟
مارجوری گفت: اگه تنبل باشین، همین جواب هم خوبه! اما به هر حال جواب من درست تره؛ هفتم فوریه ی 1497. درسته که اون روز، سه شنبه ی اعتراف یا به قول فرانسویها سه شنبه ی چرب بوده، اما سوال شما در مورد تاریخ ماجراست، نه روز ماجرا!
همه ی تماشاچیان نفسشان را توی سینه حبس کردند.
کایل میتوانست حس کند که قلبش دارد از جا کنده میشود.
آیا پاسخ سیرا از نظر تخصصی نادرست بود؟
اگر این طور بود، پس یعنی گروه کایل یک مدال دیگر را هم از دست میداد. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
کایل فریاد کشید: هاه! اشتباهه! اون اصلا حروف G ، O ، A ، یا L از کلمه ی goal رو استفاده نکرده!
مارجوری گفت: معلومه که نه! چون معتقدم اون تصویر داره خوشحالی بعد از گل رو نشون میده! وقتی گل میزنی چی میگی؟ میگی yes که وارونه ش میشه sey. اما من نیاز به اون معمای تصویری نداشتم، چون جوابشو از قبل میدونستم. راستش برخلاف بعضیا چندتایی کتاب تاریخی توی عمرم خوندم.
سیرا آه کشید: منم به همین دلیل میدونستم. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
هشت هواپیمای کاغذی به پرواز در آمدند. هرکسی از توی جمعیت، هواپیمای موردعلاقه اش را تشویق میکرد.
نیل آمسترانگ گفت: <این پرتابی کوچک برای یک تکه کاغذ و جهشی بزرگ برای تمام کاغذ هاست. >
(اشاره به جمله ی معروف نیل آمسترانگ درباره سفرش به ماه: این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریت است.) المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
جثه ی کوچک مرغ طلایی به علاوه ی فرزی و چابکی آن در هنگام پرواز و همچنین ذکاوت آن در گریز از چنگ جانوران شکارگر موجب افزایش اعتبار و شهرت جادوگرانی شد که به شکار این پرنده میپرداختند. فرشینه ای متعلق به قرن دوازدهم میلادی که در موزه ی کوییدیچ نگهداری میشود، گروهی را نشان میدهد که به شکار مرغ طلایی میروند. …
سرانجام در سال 1269 در بازی ای که باربروس براگ، رئیس شورای جادوگران شخصا در آن شرکت داشت کوییدیچ و شکار مرغ طلایی درهم آمیخت. اطلاعات ما بر اساس شرحی است که شاهر عینی واقعه، خانم مادستی ربنات کنت برای خواهرش پرودنس ساکن ابردین نوشته است. به گفته ی ایشان، براگ مرغ طلایی را در یک قفس به میدان مسابقه آورد و به بازیکنان گفت هر کس که در طول مسابقه موفق به گرفتن مرغ طلایی شود صد و پنجاه گالیون جایزه میگیرد! کوییدیچ در گذر زمان کنیل ورتی
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی که تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت:
تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ