وقتی بابابزرگ از مامانبزرگ درخواست ازدواج میکند، مامانبزرگ میگوید: "تو سگ داری؟" و بابابزرگ جواب مثبت میدهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامانبزرگ میگوید: "کجا میخوابد؟"
بابابزرگ کمی هول شده و میگوید: "راستش را بگویم، درست کنار خودم میخوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…"
مامانبزرگ میگوید: "وقتی شب دم دَر میآیی، آن سگ چهکار میکند؟"
بابابزرگ نمیداند مقصود مامانبزرگ چیست و برای همین حقیقت را میگوید: "بااشتیاق به طرفم میدود."
مامانبزرگ میگوید: "بعد تو چهکار میکنی؟"
بابابزرگ میگوید: "خُب… بغلش میکنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز میخوانم. میخواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟"
مامانبزرگ میگوید: "چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر میکنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آنقدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیشتر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج میکنم."