آخرین فعالیتها
-
از همنوایی شبانه ارکستر چوبها :
این طوربارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند،از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. (...)
-
از کافکا در ساحل :
و واقعا باید درگیردار توفان شدید رمزی فوق الطبیعی این کاررا بکنی. هرقدرهم که رمزی و فوق الطبیعی باشد نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را میبرد. خون از تن جاری میشود. خون توهم میریزد. خون سرخ گرم. دستت به خون آلوده میشود. خون خودت و خون دیگران. و توفان که فرو نشست، یادت نمیاید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. درحقیقت حتی ... (...)
-
از کافکا در ساحل :
مرد باردیگر گلویش را صاف کرد و به برآمدگی اندک شکمش دست مالید. «می دانی برزخ یعنی چه؟منطقه خنثی بین مرگ و زندگی است. یک جور جای غم انگیز و دلگیر. به عبارت دیگر جایی که حالا هستم-در این جنگل. من بنا به درخواست خودم مردم اما به دنیای دیگر نرفتم. من روح گذری هستم و روح گذری بی شکل است. این شکل را فقط برای حالا به خودم گرفتم. ... (...)