یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیکها بود روز و شب در نیاوردم. حمام نمیگرفتم، ریش هایم را نمیتراشیدم و دندان هایم را مسواک نمیزدم، چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند، برای کسی لباس میپوشد و برای کسی عطر میزند و من هیچ وقت کسی را نداشتم. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
بریدههایی از رمان خاطره دلبرکان غمگین من
نوشته گابریل گارسیا مارکز
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
اگر عمر دوباره مییافتم،به هر کودکی دو بال میدادم،اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان میدیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.
بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
در اولین روز نودسالگی ام…این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد ،بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه، یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد میتوانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز