«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود. البته، دارم جمعبندی کلی میکنم.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
بریدههایی از رمان کافکا در ساحل
نوشته هاروکی موراکامی
چرا مردم جنگ راه میاندازند؟ چرا صدها هزار نفر، حتی میلیونها نفر گرد میآیند و سعی میکنند یکدیگر را از بین ببرند؟ آدمها بر اثر خشم جنگ را شروع میکنند؟ یا ترس؟ یا اینکه خشم و ترس دو وجه یک روحیه است؟ کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
اگر نزدیک کوه و دریا نباشم، حالم خوب نیست. آدمها رویهمرفته محصول جایی هستند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهاند. اینکه چه فکر و احساسی داری به وضع زمین و به دمای هوا بستگی دارد. حتی به بادهای همیشگی. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
«آنچه را در مورد سرنیزه به تو گفتم فراموش نکن. وقتی به دشمن ضربه میزنی، باید بچرخانی و پاره کنی تا دل و رودهاش را از هم بشکافی. در غیر این صورت او این کار را با تو میکند. دنیای آن بیرون اینطوریست.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست میدهد. موقعیتهای ازدسترفته، امکانات ازدسترفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنیاش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه میداریم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این راست است.
بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینهام. دردی کشنده، اما عجیب این است که بهخاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه میدارد. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
… آدمها روی هم رفته محصول جایی هستند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده اند. اینکه چه فکر و احساسی داری به وضع زمین و دمای هوا بستگی دارد. حتی به بادهای همیشگی. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
آنچه برای مردم مهم است ، آنچه واقعاً ارزش دارد ، این است که چطور میمیرند. فکر کرد ، در مقایسه با آن ، اینکه چطور زندگی کرده ای اهمیت زیادی ندارد. با این حال ، چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین میکند. وقتی به چهره پیرمرد مرده خیره شد این افکار به سرش راه یافت. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گربه گفت:<اسمم را فراموش کرده ام. یکی داشتم، میدانم داشتم، اما از یک جایی به بعد دیگر #لازمش نداشتم. بنابراین از ذهنم پاک شد. >
مرد سرش را خاراند:<می دانم #فراموش کردن چیزهایی که دیگر آنها را لازم نداری کار ساده ای است……> کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
به خودم یادآوری میکنم ، #بپذیر _خیلی چیزها هست که تو از آنها #هیچ نمیدانی کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
برای آدمها واقعا #سخت است عمرشان را در #تنهایی بگذرانند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
…… «به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدمها سه نوع بودند…»
«در روزگار باستان آدمها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند:مذکر/مذکر، مذکر/مؤنث، یا مؤنث/مؤنث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمیکردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را به دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مؤنث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این میکنند که این طرف و آن طرف بروند و دنبال #نیمه_گمشده شان بگردند.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
آدم دیگری شدن شاید سخت باشد، اما تغییر دادن اسم بازی کودکانه ای است
در زندگی هر کاری بکنیم باید #جوابش را پس بدهیم. که حتی در کوچکترین پیش آمدها چیزی به عنوان تصادف وجود ندارد کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
اشتباهات بخشی از زندگی است، و فکر میکنم ما قرار نیست معنی بعضی چیزها را بفهمیم کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
وقتی نفس میکشد، به نحوی مرا یاد بارانی میاندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا میبارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلوهای راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه میکوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار میبینی، به خودت میگویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را میبرد. آدمها آنجا دچار خونریزی میشوند، و تو هم دچار خونریزی میشوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت میبینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این #فرار همیشه همه چیز را حل نمیکند. نمیخواهم تو را از اینکه دست به کاری بزنی بترسانم. اما اگر جای تو بودم روی فرار از اینجا حساب نمیکردم. مهم نیست تا کجا فرار کنی #فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی