دلت که گرفته باشد، غروب یکشنبه هم که باشد، بوم و سه پایه و کوله پشتیات را بر میداری، به خودت میگویی گور پدر مشتری. تا آن سمت میدان میدوی. طوری که انگار دلت لک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی. مسافر زیادی ندارد. دور و برش هتلهای لوکسی ساختهاند. میترسیدم مهمانخانه را بفروشد و برگردد مسکو. به فنجان قهوهام خیره شد: (میبینم که یه مسافر داری.) ـ پدرم که نیست؟ خندید: (شاید یه روز دلش هوات رو کرد و خواست برگردی...) نگاش را از روی فنجان برداشت: (میبینم که یه نامه داری.) عاشقانهس؟