حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاههای فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
بریدههایی از رمان رگتایم
نوشته دکتروف
تاریکی بی حیایی بود که مثل پوست تنش به او نزدیک بود. از بس نزدیک بود داشت اورا خفه میکرد. وحشتناکتر این بود که او را غافلگیر میکرد. صبح بیدار میشد و میدید که آفتاب از پنجره میتابد؛ بلند میشد توی تخت خواب مینشست ، خیال میکرد تاریکی رفته است ولی باز میدید که هست، پشت گوشش یا توی قلبش رگتایم دکتروف
پدربزرگ حتی درد هم که میکشید لبخند میزد. رگتایم دکتروف
همیشه آنقدر جدی و ناکام بهنظر میرسید که زنها یاورشان میشد که عاشق است. خیال میکردند شاعر است. رگتایم دکتروف
خوب پس، اعتصاب پیروز میشود، اما بعد چی؟ رگتایم دکتروف
چهگونه میشود که تودهها اجازه میدهند که به دست عده معدودی استثمار شوند؟ جواب این است: از این راه که آنها را قانع میکنند که خودشان را توی جلد آن عده تصور کنند. رگتایم دکتروف
آمریکا یک کشور بزرگ سراسر گوز بود. رگتایم دکتروف
تو هم مثل همه جندهها به عفت و عصمت خیلی اهمیت میدی. رگتایم دکتروف
از شما میخواهند که زنان را به قید اسارت درآورید نه در قید محبت. رگتایم دکتروف
مسافران کشتی مشتریهای تازه او بودند، چون که مردمان مهاجر به پرچم آمریکا خیلی اهمین میدادند. رگتایم دکتروف
آینده چیزی به غیر از مصیبتهای بزرگ نیست. رگتایم دکتروف