- تو پنج سالت بود که رفتم برا تریاک. مائده زنم شده بود. با برادراش میرفتیم پاکستان.
خیلی کیف داشت. یه سفر میرفتی، کلی پول گیرت میومد.
بعد سکوت طولانی حاکم شد. سرش را انداخت پایین. نیم نگاهی به رحمان انداخت که مشتاق بود بیشتر بداند:
- تا اینکه یه روز پشت خونهی داربندیها، یکی از همین لاشولوشها پیداش شد. خمار خمار بود. گوشوارهی زنش رو آورده بود مواد بخره. گوشواره رو گذاشت کف دستم.
آهی کشید:
- لا اله الا الله! هنوز جلوی چشممه!
مکثی کرد و اشک در چشمانش دوید:
- گوشواره خونی بود!
باز هم سکوت کرد:
هر چی رو جمع کرده بودم، گذاشتم و اومدم. دست مائده رو گرفتم و آوردمش توی همین خونهی خشت و گِلی. وقت بودن جلیل سامان
بریدههایی از رمان وقت بودن
نوشته جلیل سامان
سروان پاینده راه نفس مردم رو گرفته بود. یه روز با مینی بوس داشت میرفت شهر که سرِ راهش رو گرفتن. چند نفر مسلح ریختن توی مینی بوس و گوشاش رو بریدن و گذاشتن کف دستش. از هیچ کسی هم صدا درنیومد!
کاظمی لبخند تلخی زد. ممکن بود این بلا یا بدتر از آن سر خودش بیاید:
- گروهبان! من با مردم کاری ندارم. دلم میخواد امنیت رو بیارم اینجا.
خیلیا امنیت نمیخوان، چون توی ناامنی کارشون بهتر پیش میره… وقت بودن جلیل سامان
روزی آدم میرسه. روزی مثل عسله.
هر قدرم که کم باشه، وقتی میریزی توی کاسه، باریک میشه، امّا پاره نمیشه. وقت بودن جلیل سامان
مائده نزدیک رفت تا ظرفهای غذا را بردارد. لحظه ای نگاه هایشان در هم قفل شد. مکثی کوتاه! انگار با چشم هایشان باهم حرف میزدند.
_با من خوشبختی؟
لبخندی تلخ بر لبان مائده نشست:
+فکر میکنی این هشت سال رو چطوری گذروندم؟ وقت بودن جلیل سامان