بریده‌هایی از رمان دختر گل لاله

نوشته مارگارت دیکنسون

جنی و مدی، مشترکات زیادی داشتند. هر دو، برای سن‌شان، لاغر و کوچک بودند. هر دو موهای بلوند و چشمان آبی داشتند و هر دو را بیرون دروازه‌ی یتیم‌خانه رها کرده بودند، البته جنی درست بعد از تولدش، آن جا رها شده بود. اما جنی ترسو و ضعیف بود، انگار قربانی به دنیا آمده بود، فرق‌شان درست این جا مشخص می‌شد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- کجا می‌رم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیم‌خانه‌ی دختران می‌فیلد دیده بود، به جز پیاده‌روی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیک‌ترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها را نداشت.
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
از درِ باز انباری، می‌توانست گل‌های لاله را ببیند، ردیف پشت ردیف، مثل رنگین کمانی که در نور گرم خورشید می‌درخشید. مدی، آن‌ها را با دست‌های خود کاشته بود.
آیا امکان داشت هرچه که دوست داشت، هرچه که برایش کار کرده و زحمت کشیده بود، حالا، در لحظه‌ای از دیوانگی، بر باد رود؟
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی به یاد می‌آورد که جنی چه قدر خسته شده بود. بعد از آن‌ها خواسته شد، وقتی که خانم‌های بسیار خوش‌پوش با بهترین علاقه‌ی قلبی به آن‌ها می‌گویند، چه قدر خوشبختند که کسی مثل سِر پیتر را دارند، مودب و ساکت زیر آفتاب بایستند و مودبانه لبخند بزنند.
با چندش و لرز فکر کرد، آن روز بود که «درخت اعدام» را دیدند.
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی دستش را برداشت مدی دید که نقش دست مایکل با نقش دست او طوری کنار هم قرار گرفته اند انگار کوچک‌ترین انگشت دست هر دو در هم فرو رفته اند.
_ چراغ قوه رو برای من نگه دار.
مایکل چراغ قوه را به او داد و از جیبش یک پیچ گوشتی درآورد و با نوک تیز آن شکل یک گل لاله به دور نقش دستان شان کشید و زیر آن تاریخ آن زمان، 1947 ، را نوشت.
_ خب اینم یه یادگاری برای بچه‌ها و نوه هامون و بچه‌های اونا که ببینن…
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
پشت طویله، مزرعه‌ای از لاله بود. آن‌ها در کرت‌های شش ردیفه کاشته شده بودند و هر کرت رنگ متفاوتی داشت؛ از صورتی روشن تا قرمز و زرد و بنفش تیره که در نسیم صبحگاهی موج برداشته و می‌رقصیدند.
دختر جوان مجذوب و شیفته زمزمه کرد:
- این زیباترین منظره‌ای نیست که تا به حال دیدین؟ مثل رنگین کمونه. به جز این که، این یکی صاف و مستقیمه
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمی‌توانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس می‌کند قوی‌تر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری می‌کند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمی‌دهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا می‌فیلد شود!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی از کوچه به سمت خانه میرفتند، مدی دستش را درون دست مایکل لغزاند و آن را به آرامی فشرد تا به او آرامش دهد و این بار برایش مهم نبود که پدرش آن‌ها را ببیند. مایکل در پاسخ، دست او را فشرد و هرچند که هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد، مدی می‌توانست ناامیدی و غم او را احساس کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیم‌ها میگفتند، یه سر پیر رو شونه‌های جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونه‌های لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیم‌ها میگفتند، یه سر پیر رو شونه‌های جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونه‌های لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی برگشت و دور شد اما در گوشه ی فضای باز، لحظه ای متوقف شد و برگشت و به زن که هنوز روی چمن نشسته بود، نگاه کرده، سپس به درختی نگاه کرد که روزی مرد جوان ناامیدی، خود را از آن دار زده بود. مدی فکر کرد، عشق، آدمو ضعیف و شکننده میکند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیم‌تری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
او خود را آدم زرنگ و باهوشی نمیدانست و اینکه حافظه ی خوبی داشته باشد. همه چیز را آنقدر واضح به یاد می‌آورد زیرا امکان نداشت آن زمان وحشتناک را فراموش کند.
گاهی آرزو میکرد کاش می‌توانست همه ی آن چیزها را از مغزش دور بریزد و حالا از او میخواستند دوباره همه چیز را به یاد آورد.
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- بچه‌ها می‌تونن نسبت به هم خیلی خشن و بی‌رحم باشن، مگه نه؟
مدی با خشم فکر کرد که ،بله می‌تونن و زمانی را به یاد آورد که مجبور بود از جنی حمایت کند و حالا برعکس شده بود و جنی از پسر او حمایت می‌کرد. مدی فکر کرد، زندگی راه خاصی برای کامل کردن چرخه‌ی حیات دارد.
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون