برای آدمها و اشیا هیچچیز خوشتر از بازیکردن نیست؛ همینطور برای بعضی از حیوانات… مالون میمیرد ساموئل بکت
ساموئل بکت
بهتر آنکه به مرگ تن بدهم؛ بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کردهاست. دیگر بیوزن خواهمشد؛ نه سنگین، نه سبک، خنثی و بیاثر خواهم بود. این مسئله نیست؛ مسئله، درد احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. مالون میمیرد ساموئل بکت
زندگی یعنی انتظار. بودن یعنی انتظار کشیدن. و برای انتظار کشیدن لازم است چیزی باشد که انتظارش را بکشند. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
اینقدر از من سوال نکن… کور چه میداند که زمان چیست. کور اصلا با زمان و چیزهای زمانی سر و کار ندارد. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
یک روز صبح پاشدم دیدم کور شده ام، عین خود سرنوشت. گاهی از خودم میپرسم نکند هنوز خوابم! در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
آرزویی که دیر دست دهد رنجوری به بار آورد در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هیچ وقت از ریزه کاریهای زندگی غافل نشو در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
مدتی بیش از حد طولانی انسان بوده ام،
دیگر تحملش نمیکنم،
دیگر امتحانش نمیکنم. مالوی ساموئل بکت
بعد به داخل خانه برگشتم و نوشتم. نیمه شب است. باران به پنجرهها میکوبد.
نیمه شب نبود. باران نمیبارید. مالوی ساموئل بکت
کامیه گفت: «در واقع ما از همه چیز با هم حرف زدیم غیر از خودمان.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
اما در اعماق درههایی که شیبشان رو به شرق است آسمان چهره عوض میکند و خورشید رذل پیر، مثل یک کارمند وظیفه شناس، باز میگردد. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
و در لحظات بد به دستهایشان وفادار مانده بودند، دستهایی که آدم نمیتوانست بگوید چه چیزی را میدهند و چه چیزی را تنگ در آغوش میگیرند، آن قدر که همه چیز مغشوش بود. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
کامیه عزیز، من آوارهای هستم که تو با آن محبت همیشگیات مرا یدک میکشی. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
زندگی از این موقعیتها زیاد دارد که در آنها کلمات بسیار ساده و قابل فهم کمی وقت میبرند تا تمامی عطرشان را آزاد کنند. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
مرسیه گفت: «عشق فروشی تنها چیزی است که برای ما باقی مانده. خوشبختی و احساسات عاشقانه مال شماست.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
مرسیه گفت: «جایی میرویم که آدم با کمترین میزان کفری شدن به آن جا میرود.» مرسیه و کامیه ساموئل بکت
ما هرکاری بتوانیم انجام میدهیم، اما قادر به هیچ چیز نیستیم. به خودمان میپیچیم و شب همان جایی ما را پیدا میکند که صبح پیدا کرده بود. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
دو نیاز وجود دارد: نیازی که داریمش و نیاز به داشتن. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
من معدن اطلاعات بی فایدهام. نامناپذیر ساموئل بکت
بیا، بره کوچولوی من، به مراسم پر جست و خیز ما ملحق شو، به زودی تمام میشود، خواهی دید، فقط فرصتی کوتاه برای پایکوبی و شادی با یک بره کوچولو، جمعیتی فشرده و درهم. نامناپذیر ساموئل بکت
آه، بله، بعضی چیزها، چیزهایی که خودم سرهم کردم، به امید بهترین نتیجه، لبریز از شک و تردید، به خس خس افتاده از خستگی. نامناپذیر ساموئل بکت
همه چیز را برای خودم قدغن خواهم کرد، بعد طوری ادامه خواهم داد که انگار این کار را نکرده ام. نامناپذیر ساموئل بکت
من هرگز به قدر کافی با خودم حرف نزدهام، هرگز به قدر کافی به حرفهایم گوش ندادهام، هرگز به قدر کافی به خودم جواب ندادهام، هرگز به قدر کافی برای خودم دل نسوزاندهام. نامناپذیر ساموئل بکت
ناکام ماندن برایم اهمیتی ندارد، مایه لذت است، اما میخواهم ساکت بمانم. نامناپذیر ساموئل بکت
آگاه به بیهودگی خود و بیهوده بودن این بیهودگی، صدایی که به جای گوش دادن به خود، به سکوتی که خودش آن را میشکند گوش میدهد. نامناپذیر ساموئل بکت
همیشه غمگین نبودم، وقتم را تباه میکردم، از حق و حقوقم صرف نظر میکردم، بی دلیل رنج میکشیدم، درسم را فراموش میکردم. نامناپذیر ساموئل بکت
منی که دیگر حتی بینی ندارم، یعنی چه که جنسیت داشته باشم؟ همه وجودم پوسیده و ریخته، همهاش، چشمهایم، موهایم، بی آن که کوچکترین نشانی از آنها باقی مانده باشد، چنان دور و عمیق که هیچ صدایی به گوشم نرسید، شاید هنوز هم دارند میریزند، موهایم آهسته آهسته مثل ذرههای دوده ریختند، و از این ریزشها هیچ صدایی به گوشم نرسید. نامناپذیر ساموئل بکت
برایم پشیزی ارزش ندارد که همین الان چه گفتم. نامناپذیر ساموئل بکت
این مورفیها، مالویها و مالونها دیگر هیچ کدام فریبم نمیدهند. آنها باعث شدند وقتم را تباه کنم، بی دلیل و به عبث رنج بکشم، و از آنها حرف بزنم، در حالی که برای حرف نزدن و سکوت کردن، میبایست از خودم و فقط از خودم حرف میزدم. نامناپذیر ساموئل بکت
نه مسئلهای واقعی. فقط چند مورد معدود که با آنها بتوان ادامه داد، و شاید فقط یک مورد. نامناپذیر ساموئل بکت
آیا هرگز توان سکوت کردن را خواهم یافت؟ نامناپذیر ساموئل بکت
یعنی میتوانم حرف بزنم و در عین حال، چیزی نگویم، هیچ چیز؟ نامناپذیر ساموئل بکت
آیا به راستی دیگر چیزی برای امتحان کردن وجود ندارد؟ نامناپذیر ساموئل بکت
من متی هستم و من فرشتهام، منی که به مقابل صلیب آمدهام، مقابل گناه، به این جهان آمدهام، به این جا آمدهام. نامناپذیر ساموئل بکت
این جا هیچ چیز شبانه ای وجود ندارد. این حجم خاکستری که ابتدا تیره و سپس آشکارا کدر و مات میشود، در هر حال، درخشان است. نامناپذیر ساموئل بکت
هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکی اش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند، حال چه به کمک نور همان آسمان تیره و تار، چه به مدد نور خود زمین. نامناپذیر ساموئل بکت
فقط من بشرم و دیگران همگی موجودات آسمانی اند. نامناپذیر ساموئل بکت
با شیوه یا بدون شیوه، باید همه را از خود برانم، موجودات، اشیا، شکلها، صداها و نورها… نامناپذیر ساموئل بکت
آدم همه چیز را در حالی به حرکت در میآورد که نمیداند چطور جلویشان را بگیرد. نامناپذیر ساموئل بکت
انگار فکر میکند میتوانم برایش کاری انجام دهم. نامناپذیر ساموئل بکت
پشتش خمیده است و انگار باری نامرئی به دوش میکشد. نامناپذیر ساموئل بکت
بی آنکه دهان باز کند، چشمانش را مثل خاکستر با تمام قدرت دیدش به من میدوخت، و هر بار تغییرم میداد و کمی بیشتر به آنچه میخواست تبدیلم میکرد. نامناپذیر ساموئل بکت
این همه مزخرفات چه هنگام پایان یافت؟ اصلا پایان یافته؟ نامناپذیر ساموئل بکت
هنوز هم از آن آموختهها استفاده میکنم، برای پاک کردن مدفوعم. نامناپذیر ساموئل بکت
درباره خودم هیچ چیز نمیخواهم بدانم. نامناپذیر ساموئل بکت
هرگز چیزی اذیتم نمیکند، و با این حال معذبم. نامناپذیر ساموئل بکت
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داشت، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بوده اید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
وجودم لبریز از وحشت است، سرتاسر زندگی ام با وحشت زندگی کردم، وحشت از کتک، توهین، فحش، این جور چیزها را به راحتی میتوانم تحمل کنم، اما هرگز نتوانستم به کتک عادت کنم. عجیب است. حتا از تف هم دردم میگیرد. مالوی ساموئل بکت
خیلی شدیدند، همین ناخوشی هایم، خندقی عمیق، و معمولا از قعر آن بیرون نمیآیم. مالوی ساموئل بکت
بعد از تردیدی بیش و کم طولانی در باب نظرها و تصورهایمان تأیید شدن چه خوشایند است. شاید همین است که درد مرگ را کمی تعدیل میکند. مالوی ساموئل بکت
مأوای من در اعماق است، اوه، نه عمیقترین نقطه، جایی میان گِل و لجن و رویه چرب و کثیف. مالوی ساموئل بکت
انگار در طبیعت از هر چیزی ذره ای هست، و آدمهای عجیب و غریب هم همه جا هستند. مالوی ساموئل بکت
روشنایی برای لحظه ای میدرخشد و سپس بار دیگر شب است. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هیچ آدمی که روزگاری زندگی کرده بود و همواره فکری داشت، مثل ما از پا در نیومد. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هام: طبیعت مارو فراموش کرده.
کلاو: دیگه طبیعتی در کار نیست.
هام: دیگه طبیعتی نیست! تو اغراق میکنی.
کلاو: این دور و برا.
هام: اما ما نفس می کشیم، تغییر میکنیم. موهامون، دندونامون میریزه! تازگی هامونو، آرمان هامونو، از دست میدیم!
کلاو: پس فراموشمون نکرده. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
آدم بزرگ تر، آدم احمق تره. و آدم خالیتر. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
تو گریستی به خاطر شب
شب فرا رسید
اکنون در تاریکی گریه کن. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
کلمه هایم اشک هایم هستند، چشم هایم دهانم. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
… و لذت اینکه بتواند بگوید، تمام روز وقت دارم، تا اشتباه کنم، جبران کنم، آرام شوم، دست بکشم، ترسی ندارم، بلیتم تا آخر عمر اعتبار دارد. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آری، من برای همیشه اینجایم، با عنکبوتها و مگسهای مرده، در رقص با لرزش بالهای در بندشان، و من بسیار خوشحالم، بسیار خوشحال، که تمام شد و رفت، آن هن هنها و نفس نفسهای پشت سر من، در فراز و نشیب دره اشک هاشان. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
اگر یک سؤال باشد که من از آن وحشت داشته باشم، سؤالی که هرگز نتوانسته باشم به آن جواب رضایتبخشی بدهم، آن سؤال این است که دارم چه میکنم. مالوی ساموئل بکت
دیدن آنچه اینجا اتفاق میافتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمیافتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگیها و مرگهای هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، اینها همه چرند است. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آیا میشود بالاخره سری بر من جوانه بزند، سری از آن خودم، که در آن زهرهایی عمل بیاورم شایسته خودم، و پاهایی که زیرشان علف سبز شود، بالاخره در آن جا میبودم، بالاخره میتوانستم بروم، این تنها درخواستی است که دارم، نه، نمیتوانم درخواستی داشته باشم. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آقای رونی: تو تاحالا هیچ هوس کردی یه بچه رو بکشی؟
(مکث)
مثل اینکه آدم یه بدبختی مسلم رو در نطفه خفه کنه.
همه افتادگان _ ترجمه نجف دریابندری مجموعه آثار نمایشی بکت (نمایشنامه) ساموئل بکت
به لب پرتگاه که میرسد، میپرد. شاید بعضی بگویند از نفهمی، اما نه، از زیرکی، مثل بز، با پیچهای خیلی تند به طرف ساحل. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
حرف زدن، چیز دیگری نیست، حرف زدن، خود را خالی کردن، اینجا مثل همیشه، چیز دیگری نیست. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
حتماً مرگ مرا با کس دیگری اشتباه گرفته است. مالون میمیرد ساموئل بکت
در این دنیا هر چه که داشته ام از من گرفته اند، جز همین دفترچه، پس این دفترچه واقعاً برایم مهم است. مغز مداد هم همینطور، داشتم مغزش را فراموش میکردم، اما مغز مداد بدون وجود کاغذ چه اهمیتی دارد؟ مالون میمیرد ساموئل بکت
تنها مسئله ای که هرگز نباید در موردش حرف بزنید خوشبختی شماست. مالون میمیرد ساموئل بکت
آسمان از آنچه شما فکر میکنید دورتر است. مالون میمیرد ساموئل بکت
شماره خوش یُمن. 4. صاحب زایچه باید کارهای تهورآمیز جدیدی را آغاز کند، چون تفاوت میان موفقیت و مصیبت در گروی انجام همین کار است. مرفی ساموئل بکت
روزهای خوش یُمن. صاحب زایچه باید برای جذب بیشترین موفقیت دست به مخاطرات جدیدی بزند. مرفی ساموئل بکت
آن بخش از وجودش که خودش از آن بیزار بود، غرق تمنای سیلیا بود و آن بخش دیگر که او عاشقش بود ، حتی با تصور سیلیا هم ور میچروکید. مرفی ساموئل بکت
گفت: «خدا لعنتت کنه.»
زن جواب داد: «همین کارم داره میکنه.» مرفی ساموئل بکت
خورشید بی آنکه چاره دیگری داشته باشد بر همان چیزهای قدیمی میتابید. مرفی ساموئل بکت
همیشه آرزو میکردم که کاش شب هرگز به پایان نرسد و صبح هرگز فرا نرسد تا مردم از خواب بیدار شوند و بگویند، بجنبید، ما به زودی خواهیم مرد، بیایید از این فرصت دو روزه زندگی نهایت استفاده را بکنیم. مالون میمیرد ساموئل بکت
در مورد قاطرها مسئله اساسی چشم هاست. مابقی مسائل اهمیت ندارد. به همین دلیل، مستقیم به چشمان قاطر خیره شد، در کنار دروازههای سلاخ خانه، و متوجه شد حیوان هنوز هم میتواند به صاحبش خدمت کند. و قاطر هم در مقابل به او خیره شد، در محوطه سلاخ خانه. مالون میمیرد ساموئل بکت
آدم کودن به ندرت تنها میماند. مالون میمیرد ساموئل بکت
اگر میخواستم، میتوانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم. اما بهتر آنکه به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بی سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بی وزن خواهم شد، نه سنگین ، نه سبک، خنثی و بی اثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل فقط درد احتضار است. مالون میمیرد ساموئل بکت
من از صدای خون و نفس فاصله زیادی دارم، محصورم. از رنجهایم حرف نخواهم زد. میان آنها سخت قوز کردهام و چیزی حس نمیکنم. همانجاست که میمیرم، در حالی که برای جسم ابلهم ناشناخته میمانم مالون میمیرد ساموئل بکت
اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است. جیک نزدن! … فقط لبخند…
منفجر شدن از زور نفرینهای فروخوردهشده، ترکیدن از خاموشی! متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
ولادیمیر: نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج میکشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا،وقتی که بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟…
.
.
ما به اندازه کافی وقت داریم که پیر بشیم. در انتظار گودو ساموئل بکت
ولادیمیر: … شاید بتونیم از اول شروع کنیم.
استراگون: باید آسان باشد.
ولادیمیر: همیشه اولشه که سخته. در انتظار گودو ساموئل بکت
استراگون: دست نزن! سوال نکن! حرف نزن! پیشم بمون!
ولادیمیر: هیچ وقت ترکت کرده ام؟
استراگون: تو گذاشتی که من برم. در انتظار گودو ساموئل بکت
ولادیمیر: آدم حتی جرأت نمیکنه زیادی بخندد.
استراگون: چه محرومیت وحشتناکی. در انتظار گودو ساموئل بکت
ولادیمیر: خب؟چیکار کنیم؟
استراگون: بیا کاری نکنیم. مطمئن تره! در انتظار گودو ساموئل بکت
استراگون: و او چه جوابی داد؟
ولادیمیر: که باید ببینه چی پیش میآد!
استراگون: که او نمیتونه قول چیزی رو بده.
ولادیمیر: که باید در این مورد فکر کنه.
استراگون: توی خلوت خونش.
ولادیمیر: با خونواده ش.
استراگون: با دوستانش.
ولادیمیر: با مباشرانش.
استراگون: با همقطاراش.
ولادیمیر: با کتاباش.
استراگون: با حساب بانکی ش.
ولادیمیر: پیش از اینکه تصمیمی بگیره.
استراگون: باید هم همین طور باشه. در انتظار گودو ساموئل بکت
ولادیمیر: عالیجناب انتظار دارن که امتیازات ویژه شون رو مطالبه کنن؟
استراگون: ما که دیگه حقی نداریم.
ولادیمیر: اگه خندیدن ممنوع نبود، منو از خنده روده بُر میکردی.
استراگون: ما حقوقمون رو از دست دادیم.
ولادیمیر: از دست شون راحت شدیم.
استراگون: دست و پامون بسته نیست؟ در انتظار گودو ساموئل بکت
استراگون: راه بیفت برویم.
ولادیمیر: دِ نمیتوانیم.
استراگون: چرا نمیتوانیم؟
ولادیمیر: دِ منتظریم گودو بیاید.
استراگون: آخ! یادم نبود. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
ما از دم خُل و چل به دنیا آمده ایم. منتها بعضیها خل و چل میمانند که میمانند. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیدهام. و اغلب جواب دادهام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به اینکه منظورم چه بوده، از اینجا و از من و از بودن، و من این تو هیچوقت دنبال معانی دهن پُر کن نبودهام، این تو هیچوقت خیلی عوض نشدم، فقط اینجاست که انگار گاهی عوض میشود. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیتوان دانست، باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد. نامناپذیر ساموئل بکت
غافل از وجود خود و ساکت، غافل از سکوت خود و ساکت،
کسی که نمیتوانست وجود داشته باشد و دست از تلاش هم برداشت. نامناپذیر ساموئل بکت
من صدایی ندارم و باید حرف بزنم، این تنها چیزی است که میدانم… نامناپذیر ساموئل بکت
از دل همان روح پیر و کثیف، عشق و موسیقی را ابداع کردم، بوی انگور فرنگیهای به گُل نشسته، تا از خودم بگریزم. نامناپذیر ساموئل بکت
من تنها موجود جهانم، من تنها موجود غایب از جهانم… نامناپذیر ساموئل بکت
آنطور که شنیدهام هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکیاش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند… نامناپذیر ساموئل بکت
شاید حالا وقت آن باشد که کمی هم به خودم توجه کنم، برای تنوع. دیر یا زود به خودم تجزیه خواهم شد. نامناپذیر ساموئل بکت
در هر حال احساس خوشبختی در گذشته پاک از لوح ذهنم محو شده، البته به فرض آنکه از همان آغاز چنین چیزی در ذهنم وجود داشته. نامناپذیر ساموئل بکت
در زندگی من، حالا که به ناچار باید آن را چنین نامید٬ سه چیز بوده است٬ ناتوانی از سخن گفتن٬ ناتوانی از خاموش ماندن٬ و تنهایی. نامناپذیر ساموئل بکت
ولادیمیر: آیا خواب بودم، وقتی دیگران رنج میکشیدند؟ آیا الان هم خوابم؟ فردا، وقتی بیدار شدم، یا فکر کردم که شدم، در مورد امروز چی بگم؟
اینکه با دوستم استراگون، در این مکان، تا سر شب، منتظر گودو بودیم؟ اینکه پوتزو رد شد، با باربرش، و با ما صحبت کرد؟ احتمالا. ولی توی همه ی اینها چه حقیقتی وجود داره؟ در انتظار گودو ساموئل بکت
استراگون: من خسته ام! {مکث} بیا بریم.
ولادیمیر: نمیتونیم.
استراگون: چرا؟
ولادیمیر: منتظر گودو ایم.
استراگون: آها! {مکث. مأیوس} حالا چه کار کنیم، چه کار کنیم!
ولادیمیر: هیچ کاری نیست که بکنیم. در انتظار گودو ساموئل بکت
و من بهشخصه همیشه بردگی را به مرگ ترجیح دادهام، منظورم وقتی است که به مرگ محکوم شوم. چون مرگ وضعیتی است که هرگز نتوانستهام به نحوی رضایتبخش درکش کنم و به همین دلیل نمیشود در دفتر معمول درد و رنجها ثبتش کرد. مالوی ساموئل بکت
او وقتی نداشت که از کف بدهد، و من چیزی نداشتم که از دست بدهم، و برای اینکه بدانم عشق چه معنایی دارد، حاضر بودم حتا عاشق یک بز هم بشوم. مالوی ساموئل بکت
در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشتهاند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جداییناپذیر که در وجود من جا خوش کردهاند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
مثل اینکه همهچیز میخواهد آرام شود، نمیخواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید میشوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم اینطور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمیگویم به کجا، نمیتوانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که میدانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داست، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بودهاید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
گفتن یعنی ابداع کردن. نادرست. به شکلی کاملا درست، نادرست. هیچچیز ابداع نمیکنی، فکر میکنی که داری ابداع میکنی، فکر میکنی که داری فرار میکنی، و تنها کاری که میکنی این است که با لکنت درست را پس میدهی،تتمهی جریمهی کلاس درس که یک روز حفظ شده و مدتهاست به فراموشی سپرده شده، زندگی بدون اشک، در حالی که اشکها جاریاند. مالوی ساموئل بکت
هیجچیز وجود نداشت جز چیزهای بینام، و هیچ نامی نبود جز نامهای بیچیز. مالوی ساموئل بکت
حرف زدن با افعال زمان حال، وقتی در مورد گذشته حرف میزنی، خیلی ساده است. این زمان حال اسطورهای است، اهمیتی به حال بودنش ندهید. مالوی ساموئل بکت
برای آنکس که هیچ چیز ندارد، لذت نبردن از کثیفی ممنوع است. مالوی ساموئل بکت
… چون باید خداحافظی کرد، و وقتی زمانش فرابرسد، خداحافظی نکردن عین دیوانگی است. مالوی ساموئل بکت
… ای کاش میشد وقتی که چیزی نمیخواهید، کاری هم نتوانید بکنید، کسی که نمیتواند بشنوند، نمیتواند حرف بزند، کسی که منم، که نمیتواند من باشد، که نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم، که باید دربارهاش حرف بزنم،… نامناپذیر ساموئل بکت
آدم همهچیز را در حالی به حرکت در میآورد که نمیداند چطور جلویشان را بگیرد. مثلا حرف زدن. آدم شروع میکند به حرف زدن، طوری که پنداری هر وقت اراده کند، میتواند خاموش شود. نامناپذیر ساموئل بکت
اما آیا بهتر نیست که به جای گفتن چیزی که نمیبایست میگفتم، و اگر بتوانم، دیگر نخواهم گفت، و آنچه اگر بتوانم، شاید بگویم، یک چیز دیگر بگویم، حتا اگر حرف درستی نباشد؟ نامناپذیر ساموئل بکت
من فقط فکر میکنم که نام ِ این ترس ِ سرگیجهآور، مثل وقتی که زنبورها را با دود از کندو بیرون میکشند، وقتی که وحشت و ترس از حد مشخص فراتر رفته باشد، فکرکردن است. نامناپذیر ساموئل بکت
… من چه هستم، کجا هستم، آیا کلمههایی هستم بین کلمههای دیگر، یا سکوتی در دل سکوت،… نامناپذیر ساموئل بکت