امروز حالم خیلی بده، میخوام زودتر بمیرم... چیزی شنیدم قابل تصور نیست. امروز دد داشت تلفنی با وکیلش حرف میزد: میخوام طبق قراری که با مارچ گذاشتم نصف شرکتو به نامش کنم... نه ما با هم قرار گذاشتیم... اون تا همین جا هم خیلی به ژولی کمک کرده... دیگه هیچی برام مهم نیست... این روزهای آخر ژولی رو شاد و خوشحال نگه داشته... اون به قدر کافی حسن نیتشو نشون داده... احساس خفگی میکنم، آرتی تو چقدر پستی سر یه دختری که داشت میمرد معامله کردی! تو هیچی نیستی جز یه موجود پست و حقیر... آخه چطور وجدانت قبول کرد فقط به خاطر پول... لعنت به این پول کثیف.