آتش دل
دستم را با کلافگی روی شقیقهام گذاشتم و به نقطه مبهمی خیره شدم. رفتار حامی امشب مثل یک فیلم صامت از جلوی چشمانم گذشت. از آغاز مراسم تا جایی که شنیده نامزدیام بهم خورده حتی یک عکسالعمل ساده نشان نداد و خیلی راحت از کنارم رد شد...
دور از من
امروز حالم خیلی بده، میخوام زودتر بمیرم... چیزی شنیدم قابل تصور نیست. امروز دد داشت تلفنی با وکیلش حرف میزد:
میخوام طبق قراری که با مارچ گذاشتم نصف شرکتو به نامش کنم... نه ما با هم قرار گذاشتیم... اون تا همین جا هم خیلی به ژولی کمک کرده... دیگه هیچی برام مهم نیست...
این روزهای آخر ژولی رو شاد و خوشحال ...
تمنای تو
هواپیما در حال مسافرگیری بود اما من مثل کنه به صندلی چسبیده بودم و نمیتونستم قدم از قدم بردارم... صدای اوج گرفتن هواپیما رو میشنیدم اما نگاهم روی زمین بود و اطرافم را میگشتم تا بالاخره چیزی رو که دلم میخواست پیدا کردم، کنار شیشه بارون خورده ایستادم و نگاهش کردم. سرش رو گذاشته بود روی فرمون و از دنیای ...