هواپیما در حال مسافرگیری بود اما من مثل کنه به صندلی چسبیده بودم و نمیتونستم قدم از قدم بردارم... صدای اوج گرفتن هواپیما رو میشنیدم اما نگاهم روی زمین بود و اطرافم را میگشتم تا بالاخره چیزی رو که دلم میخواست پیدا کردم، کنار شیشه بارون خورده ایستادم و نگاهش کردم. سرش رو گذاشته بود روی فرمون و از دنیای اطرافش بیخبر بود! با دستم خیسی شیشه رو پاک کردم و آهسته بهش ضربه زدم تا بلکه در آن هوای سرد و بارانی دیدن نگاه عاشقش گرمم کند.