... نمیدونم چهم شده... فکر کنم کمی خستهام، آره اینها همهاش از خستگیه... راستی الان کجاست؟ یعنی به اتوبوس رسیده؟ به ساعت دیواری نیگا میکنم، اینجا چه خبره؟!... پس پاندول این ساعت کو؟!... حتما بازم افتاده پشت میز تلویزیون. خم میشم ببینم او پشته یا نه، با مغز میخورم زمین. سرم میخوره به دیوار پشت میز تلویزیون. دوباره خون از دماغم را میافته. دستمال رو می گیرم زیرش. سرم رو که میاندازم پایین، یه مشت سیم رو میبینم که چپ و راست رفتن تو شیکمم و نور از توشون رد میشه!... چشمها رو از وحشت میبندم، یه نفس عمیق میکشم و دوباره باز میکنم، نور قطع شده ولی سیمها هنوز تو دلمان! با خودم میگم: «اینها همهاش از خستگیه»...