اکنون که زندگیام را تا این لحظه زیسته و به همه گوشههای آن سرزدهام، اکنون که میدانم آنچه را باید بدانم و خیلی چیزهاست که هنوز نمیدانم، به نظرم زندگیام داستانی میآید بیآغاز و بیانجام. داستانی که بسان صدای بال پرستوها در فصل کوچ، به گوشها آشناست و تکراری ولی با این همه، آمیزهای است خیالانگیز از ماندن و رفتن، از عشق و دلکندن، از عظمتی شگفتانگیز که از دریچه چشمان کوچک پرندهای دیده میشود، از گستره رنگارنگ زمینی که در تداوم این سفر آسمانی رنگ میبازد و رنگ میپذیرد. داستانی است از غربتی ناگزیر و ناخواسته که خود خواستهام!