بوی مرگ حمید رضایی، فوتبالیست خانهنشین، مثل بوی ادکلنش خیلی زود توی آپارتمان پیچید. اول از همه پیرمرد روانکاو بود که بو به مشامش خورد. صبح روز جمعه، وقتی از در خانهاش در طبقه سوم بیرون آمد، نیمساعتی جلوی در خانه حمید ایستاد اما خبری از او نشد.
زنها در زندگی من یا دلف معبد دلفی
داشتم با نگاهم رد پسرک را، که داشت توی شلوغی میهمانی گم میشد، میگرفتم، که دیدم یکی از دخترهای فامیل، یعنی نوه خاله پدرم، بدجوری رفته تو کار من. گفتم این طور که بر و بر نگاه میکند، معلوم که به آنی بیاید پیشم و همینطور هم شد. آمد. پرسید: «من رو میشناسی؟» «شما رو؟ خب، بله، معلومه!» باز پرسید:«پس ...
پارههای پاریسی یا پوره پنیر و پروست
حتی روزهایی که خیلی کمتر از بیست سال داشتیم در جستجوی هنر، حقیقت و عشق قدمها زدیم... پا به پا، دست در دست، میان خیابانها، کتابها، نقاشیها و حرفهایی رنگارنگ درباره اسپینوزا، ویتمن یا هگل... از سلسبیل تا چارراه ولیعصر، تا پارک ساعی، تا تجریش... من میگویم بصیرت ویتمن دیدن راههای بیشمار جهان است، راههایی که تنها از دل راههایی ...
دومینانت یا مامان اون زنه رو که داره میدوئه میبینی
نوشتن شاید چیزی است شبیه قدم زدن. از خانه اجارهایات در سلسبیل میزنی بیرون که روزنامهای بخری مثلا و ناگهان خود را در خیابان کریمخان میبینی. انگار بیخیال آنچه تو میخواهی، راه خودشان را رفتهاند پاها. میخواهی زندگی کنی که سر از مرگ درمیآوری ناگهان، انگار که راه خودش را میرود مردن. میخواهی بنویسی، نوشته راه خودش را میرود. راه ...